صبح روز پنجشنبه ساعت 12 صبح پاشد، هیچوقت عادت به سحر خیزی نداشت! 
چشاشو مالوند، یه نگاه به ساعت کرد و با عربده جسی رو صدا زد.
بوآی سفیدش از زیر در اتاق خزید داخل و بسرعت اومد رو تخت و دور دستش پیچید.
سر مار خوشگلشو بوسید و اونو زمین گذاشت، از طریق کنترل از راه دور گوشیش تلویزیونو روشن کرد و دینامیت پلی کرد.
موهای آندرکاتشو جمع کرد جوری که خطی که آرایشگرش رامین سفارشی براش انداخته بود قشنگ تو چشم باشه، آستیناشو بالا داد، غذای جسیو گذاشت تو آکواریومش و به دو رفت تو آشپزخونه تا پنکیک و وافل درست کنه.
کل اکیپش که دو هفته بود خونه‌ی اون خراب بودن و ظاهرا قصد داشتن بیشتر هم بمونن خبر کرد تا بیان صبحونه کوفت کنن و برای سفارشای غذاش کمکش کنن. 
بعد از اتمام کارای داخل خونش، هندزفری گذاشت و هی ماما پلی کرد، تیپی زد و پس از کلی جون و عف و قربون صدقه داخل آینه، زد بیرون تا سری به نمایشگاه اتحاد دیجیتال بزنه.
به اونجا که رسید چشاش با دیدن آرتا و ادیتای نیکی، لوفیا، سوفی، هاکامی، آرمینا، الینا، بهار و خیلیای دیگه نور باران شد. همونجا کلی عکس گرفت و اون وسط مسطا سری به سایتای دیپ وبی هم زد تا آرتای هنتای کانتری هیومنز ایران و نصف اروپا رو که زوشا کشیده بود ببینه.
سر راه برگشت چشاش به بنرای اسپشیال استیج کای و تمین و جیمین خورد. به سرعت نور از سایت بلیط گرفت و با کلی جیغ و عر عر برای یوری و سحر ویس فرستاد که ببینه اونا هم میان یا نه. یه زنگ ب استلا زد و ازش خبر گرفتو کلی خندید. 

سر راه دکه های بستنی فروشی وسوسه ش کردن و یه بستنی با سه اسکوپ شکلات گرفت و با یاد آوری سلیقه مشابه یوری خندش گرفت، تو ذهنش:
-یعنی اونم الان داره میخنده؟
+بخف بشین سر جات
خیر سرش تو راه برگشت به خونه بود اما امان از فضای بیرون! وسط راه یه سر به وین و مهدیه زد و کلی شر گفتن و خندیدن. 

به پارک مورد علاقش رفت، فضا رو نگاه کرد و ایده گرفت و چند خط از فنفیکی که هزار سال بود داشت مینوشتو همونجا ادامه داد.

با هاتسون و ارنیک و هاکامی قرار کافه یهویی گذاشت، نصف چیز کیکا و کیکای کافه رو امتحان کردن و با ارنیک گوش همه رو با خنده های خر گونه‌شون کر کردن.

با کلی غر و اصرار و پاچه خواری قرار شد جمعه‌ی بعد با اکیپ تشریف ببرن خونه آرمینا.

 به سینا زنگ زد و کل روزشو با جزئیات تعریف کرد، هر چقدم سعی کرد یچی از زیر زبونش بکشه بیرون نشد که نشد.

هزار تا استوری و فیلم از درو دیوار گذاشت اینستا و شونصد بار چک کرد که تو پیج شخصیش گذاشته باشه نه تو پیج کاریش. بعداز همه اینا یه نگاه به آسمون و یه نگاه به ساعت کرد و فاک! ساعت هشت شب بود! 
یهو یاد آوری کرد که شب جمعس و قراره جهت امور خیر و خواندن دعای توسل مزاحم ایوان شود =>>>>>>
یه یاد کلی از روزش کرد، دولو دقیقا همین زندگیو میخواست!
...
و بعلههههه منم چالش استلا رو گوزاشدمممممم
همانطور که مشاهده موکولید کلی از دوستای خارج از بیانمم نام بردم
تشکر از آیلی و خود استلا برای دعوتشون
می دعوتم از روهی و موچی ^^
خو دیگه همین بود تا درودی دیگر شو بخیر