میخوام یه سوال ازتون بپرسم: حستون نسبت به یه سفر ناگهانی چیه؟
نه واسین واسین یدقه ترمزم برید
بذا برگردم عقب
کجا بودیم؟
آها باید سلام میکردم
خب
#...
سلام سلامممممم
خوبین خوشین سلامتین؟
خب من آمده ام با خاطرات نه چندان ژاذابی که از یزد دارم
(مگه همه خاطرات باید جذاب باشن؟)
اصل قضیه این بود که بابم یهویی صبح روز چهارشنبه قبل از اینکه بره سر کار بدون هیچ مقدمه چینی و حاشیه ای مستقیم بهم گفت که راستی ما شب داریم میریم یزد!
و من مودم تو اون لحظه دقیقا این بود:.....................................آها.
بعد معلوم شد بابام قرار بوده بخاطر مامان بزرگم که مریضه بره و تصمیم گرفته منو هم "برای کمک" به عمم که مدتی بود بخاطر مامانش اونجا بود با خودش ببره.
خب طبیعتا قرار نبود کار زیادی ازم خواسته شه -که انتظاری هم از من نمیره بخوام بکنم- ولی من باز هم این مدلی بودم که:
تو ذهنم: مگه من حمالتونم؟ =|
جلو مامان بابا: من نمیتونم در حد انتظار شما کاری انجام بدم -.-
تهش بعد از چند دقیقه بحث و کشمکش با مامان و بابا و با بهونه ای از سمت بابام (بلیطتو از قبل خریدم!) قرار شد که همراه بابام برم
حرکتمون شب ساعت 11 و نیم بود و با اتوبوس میرفتیم
تو اتوبوس طبق معمول یکم کتاب خوندم (هری پاتر و جام آتش D:) و تا نصفه شب با رفیقام چت کردم :>
یه خواب نصفه نیمه هم داشتمو صبح که رسیدیم با اسنپ رفتیم خونه‌ی مامان و بابا بزرگم و خب حقیقتا وقتی مامان بزرگمو دیدم برگام ریخت
ینی میتونم بگم حداقل 10 رقم دم و دستگاه و لوله بهش وصل بود و حتی بخاطر وجود همونا نمیتونست حرف بزنه!
هر چند، مرحله ای از زندگیه و ممکنه پیش بیاد... بالاخره مامان بزرگم سن و سالی ازش گذشته بود...
بگذریم! 
صبحانه رو با هم خوردیم، عصرشم از 2 و نیم تا 6 کلاس فرانسه داشتم، خیلی عادی
ولی بعدش چی‌شد؟
درست زمانی که رختا بیرون تو حیاط آویزون بود بارون گرفت از نوع شدید!
عمم شانس اورد که من سریع دیدم و کمکش کردم قبل از اینکه خیسِ خالی بشن جمعشون کنه :| xD
بعد از بردن لباسا تو خونه منی که فقط یه سرهمی بی آستین پاچه کوتاه پوشیده بودم بدو بدو رفتم تو حیاط تا زیر بارون یکم هوا بخورممم :>
(فکت: این کارو شب بعدش هم تکرار کردم و اصلا طی این دو روز سرما نخوردم D:)
 و اما روز بعدش!
اون روز دو تا نکته‌ی مثبت و منفی داشت
پسر عمم و زنش و نینی یک سالشون طی یک حرکت انتحاری برای همون یه روز جمع کردن از اصفهان اومدن یزد تا مامان بزرگمو ببینن!
این نکته‌ی مثبت بود، حالا نکته‌ی منفی:
مجبور بودم کل اون روزو با دخترعمو کوچیکه‌ی پتیاره‌م سروکله بزنم... اصن ی کارایی میکنه که نگو و نپرس...
نگم سنگینتره :|
#...
به هر حال، برای ناهار کباب داشتیم و من باید نیم ساعت و حیاط کنار منقل مگسارو از رو گوشتا میپروندم :/ xD
مفید تر از این کار پیدا میکنین اصن؟ xD
 عصر اون روز دوباره بارون اومد و من با رها که همون دخترعموم باشه و زن عموم رفتیم پارک تا کمی از باران لذت ببریم ::>
یه سری هم به دخمه‌ی زرتشتیا زدیم و چنتا عکس گرفتیم و کلی هم کفشامونو گلی کردیم xD
شب که برگشتیم خونه هم که میدونید، بارون ادامه داشت و من تو حیاط پلاس بودم :>
ساعت یازده و نیم هم تو اتوبوس بودیم تو راه بازگشت به تهران D:
همین بود دیگه~
تا خاطرات دیوانه وار بعدی شو خوش!