۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

تولد داریم D=


اهم اهم این ده نیم آف گاد!
17 سال پیش در چنین روزی، بشری پا به زمین گذاشت که کاری به جزمیاتش نداریم بعله...

ی چن سال بعدش همین بشر تصمیم گرفت وبلاگ بزنه، یه بارم وبشو منتقل کرد و سالها وبلاگ نویسیو ادامه داد و این گفاااا....
حالا این وسط مسطا منم یه نقشی ایفا کردم که اومدم تو زندگیش! از طریق وب رسی با هم آشنا شدیمو این گفااااا..
کلی هم خاطره ساختیم! 
یادته وقتایی که میومدی گفتینو و با هم از انیمه های مختلف حرف میزدیم؟ یا زمانی ک توهم زده بودم شیو برگشته؟ xD
زمانایی که من محو بودم و یهو برگشتم و چقد ذوق کردیم؟
زمانی که منم اومدم بیان! وقتایی که می ریدم ب کامنتای پستات با زر زرام xD
همه این خاطراتو ما با هم ساختیم، من بخش کوچیکی از زندگیت بودم سبی، ولی با تک تک این بخشا حال کردم!
امیدوارم تو هم دوسشون داشته باشی D"
تولدت مبارک سحری :> آی لاو یو ^^
از طرف سوسی ^^

 

  • 𝐒𝐜𝐚𝐫 !.
  • دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹

یه دنیایی لا همین دنیا ها...

صبح روز پنجشنبه ساعت 12 صبح پاشد، هیچوقت عادت به سحر خیزی نداشت! 
چشاشو مالوند، یه نگاه به ساعت کرد و با عربده جسی رو صدا زد.
بوآی سفیدش از زیر در اتاق خزید داخل و بسرعت اومد رو تخت و دور دستش پیچید.
سر مار خوشگلشو بوسید و اونو زمین گذاشت، از طریق کنترل از راه دور گوشیش تلویزیونو روشن کرد و دینامیت پلی کرد.
موهای آندرکاتشو جمع کرد جوری که خطی که آرایشگرش رامین سفارشی براش انداخته بود قشنگ تو چشم باشه، آستیناشو بالا داد، غذای جسیو گذاشت تو آکواریومش و به دو رفت تو آشپزخونه تا پنکیک و وافل درست کنه.
کل اکیپش که دو هفته بود خونه‌ی اون خراب بودن و ظاهرا قصد داشتن بیشتر هم بمونن خبر کرد تا بیان صبحونه کوفت کنن و برای سفارشای غذاش کمکش کنن. 
بعد از اتمام کارای داخل خونش، هندزفری گذاشت و هی ماما پلی کرد، تیپی زد و پس از کلی جون و عف و قربون صدقه داخل آینه، زد بیرون تا سری به نمایشگاه اتحاد دیجیتال بزنه.
به اونجا که رسید چشاش با دیدن آرتا و ادیتای نیکی، لوفیا، سوفی، هاکامی، آرمینا، الینا، بهار و خیلیای دیگه نور باران شد. همونجا کلی عکس گرفت و اون وسط مسطا سری به سایتای دیپ وبی هم زد تا آرتای هنتای کانتری هیومنز ایران و نصف اروپا رو که زوشا کشیده بود ببینه.
سر راه برگشت چشاش به بنرای اسپشیال استیج کای و تمین و جیمین خورد. به سرعت نور از سایت بلیط گرفت و با کلی جیغ و عر عر برای یوری و سحر ویس فرستاد که ببینه اونا هم میان یا نه. یه زنگ ب استلا زد و ازش خبر گرفتو کلی خندید. 

سر راه دکه های بستنی فروشی وسوسه ش کردن و یه بستنی با سه اسکوپ شکلات گرفت و با یاد آوری سلیقه مشابه یوری خندش گرفت، تو ذهنش:
-یعنی اونم الان داره میخنده؟
+بخف بشین سر جات
خیر سرش تو راه برگشت به خونه بود اما امان از فضای بیرون! وسط راه یه سر به وین و مهدیه زد و کلی شر گفتن و خندیدن. 

به پارک مورد علاقش رفت، فضا رو نگاه کرد و ایده گرفت و چند خط از فنفیکی که هزار سال بود داشت مینوشتو همونجا ادامه داد.

با هاتسون و ارنیک و هاکامی قرار کافه یهویی گذاشت، نصف چیز کیکا و کیکای کافه رو امتحان کردن و با ارنیک گوش همه رو با خنده های خر گونه‌شون کر کردن.

با کلی غر و اصرار و پاچه خواری قرار شد جمعه‌ی بعد با اکیپ تشریف ببرن خونه آرمینا.

 به سینا زنگ زد و کل روزشو با جزئیات تعریف کرد، هر چقدم سعی کرد یچی از زیر زبونش بکشه بیرون نشد که نشد.

هزار تا استوری و فیلم از درو دیوار گذاشت اینستا و شونصد بار چک کرد که تو پیج شخصیش گذاشته باشه نه تو پیج کاریش. بعداز همه اینا یه نگاه به آسمون و یه نگاه به ساعت کرد و فاک! ساعت هشت شب بود! 
یهو یاد آوری کرد که شب جمعس و قراره جهت امور خیر و خواندن دعای توسل مزاحم ایوان شود =>>>>>>
یه یاد کلی از روزش کرد، دولو دقیقا همین زندگیو میخواست!
...
و بعلههههه منم چالش استلا رو گوزاشدمممممم
همانطور که مشاهده موکولید کلی از دوستای خارج از بیانمم نام بردم
تشکر از آیلی و خود استلا برای دعوتشون
می دعوتم از روهی و موچی ^^
خو دیگه همین بود تا درودی دیگر شو بخیر 


 

  • 𝐒𝐜𝐚𝐫 !.
  • يكشنبه ۱۶ آذر ۹۹
Come with me,
And you'll be
In a world of pure imagination~